تب گرفتن

لغت نامه دهخدا

تب گرفتن. [ ت َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) تب کردن. گرفتار تب شدن :
شنیدمت که نظر میکنی بحال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت.سعدی.چو گیرد گاه مرگ اعداش را تب
بهم پیوندد آنهم نامرتب.کلیم ( از آنندراج ).رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم