بیزار گشتن

لغت نامه دهخدا

بیزار گشتن. [ گ َ ت َ] ( مص مرکب ) برگشتن. جدا شدن. دور شدن :
ز یزدان پرستنده بیزار گشت
وز او نام و آواز تو خوار گشت.فردوسی. || متنفر گشتن. نفرت زده گشتن. متنفر شدن. کراهت و نفرت داشتن :
که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را بخواب.فردوسی.از دشمنش بیزار گشتم وز زمین و کشورش
روزی که بگریزد شقی از خواهر و از مادرش.ناصرخسرو.جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم
همزبان و همنشین و هم زمین وهم نسب.ناصرخسرو.صوفی آنست کز تکلف و خواست
گشت بیزار یکره و برخاست.سنایی. || تبری جستن. دوری گزیدن :
اگر گویی فلان کس داد و بهمان مرمرا رخصت
بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

برگشتن . جدا شدن . دور شدن . یا متنفر گشتن . متنفر شدن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم