محجمه

لغت نامه دهخدا

( محجمة ) محجمة. [ م ِ ج َ م َ ] ( ع اِ ) شیشه حجامت. ( مهذب الاسماء ). شاخ حجامت. ( از منتهی الارب ). کپه. شیشه حجام. محجم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). شیشه حجام یا کدوی حجام که در آن خون میکشد و حجامت در این جا به معنی استره زدن است برای خون کشیدن. ( غیاث ) || استره حجامت. ( غیاث ). آلت حجامت کردن و آن استره ای باشد کوچک که به هندی پچهنه گویند.
محجمة. [ م َ ج َ م َ ] ( ع اِ ) جایی که حجامت کنند... ج ، محاجم. ( منتهی الارب ). حجامتگاه از پشت. جای حجامت از پشت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). موضعی که در آن حجامت کنند.

فرهنگ فارسی

( اسم ) مونث مخلص .
جایی که حجامت کنند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال مکعب فال مکعب فال لنورماند فال لنورماند فال تک نیت فال تک نیت