قیام کردن

لغت نامه دهخدا

قیام کردن.[ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) برخاستن. ایستادن :
قیام خواستمت کرد و عقل میگوید
مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام.سعدی.- قیام کردن به کاری ؛ آن را بنحو شایسته انجام دادن :
در این مقام اگر می مقام باید کرد
به کار خویش نکوتر قیام باید کرد.ناصرخسرو.و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد. ( سندبادنامه ص 279 ).
|| شورش کردن. انقلاب کردن. کودتا کردن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - برخاستن ۲ - انجام دادن اجرا کردن : مختال آنست که خود را عظیم داند ... و بحقوق الله قیام نکند ۳ - مشغول شدن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم