قفو

لغت نامه دهخدا

قفو. [ ق َف ْوْ ] ( ع مص ) پیروی کردن و در پی رفتن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || بر کار تباه انداختن کسی را. ( منتهی الارب ). || کسی را به زنای صریح بازخواندن. || پس گردن کسی زدن. || متهم کردن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || دشنام دادن به فحش و بدی صریح. در حدیث است : لا حد الا فی القفو البین. ( منتهی الارب ). || برگزیدن. || نابود گردانیدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || نواله و بخش نهادن به جهت مهمان. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) سوزانی است که وقت باران برانگیخته شود. ( منتهی الارب ). گرمی که هنگام باران خیزد. ( اقرب الموارد ).
قفو. [ ق َف ْوْ ] ( اِخ ) موضعی است. ( معجم البلدان ).
قفو. [ ق ُ ف ُوو ] ( ع مص ) به همه معانی رجوع به قَفْو شود.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۵(بار)
(بر وزن فلس) در پی آمدن. گویند:«قَفااَثَرَهُ قَفْواً: تَبَعَهُ» تَقِفْیَة تابع کردن و کسی را در پشت سر دیگری قراردادن است. اصل قفو از قفا(پشت گردن) است . به موسی کتاب دادیم و از پی او پیامبرانی فرستادیم. . طریقه‏ها و شریعتهاست. * . یعنی تبعیت و پیروی مکن از آنچه نمی‏دانی. معنی آیه در «فؤاد» گذشت.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اعداد فال اعداد فال تک نیت فال تک نیت فال ارمنی فال ارمنی فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی