لغت نامه دهخدا
وز میی کآسمان پیاله اوست
آفتابی عیان کنید امروز.خاقانی.مهره آورد از سر افعی برون
در سر ماهی عیان کرد آفتاب.خاقانی.گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نو عیان کند خلاق.خاقانی.شکسته دل آمد برِ خواجه باز
عیان کرد اشکش به دیباچه راز.سعدی.گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من.حافظ.غمش عیان نکنم ترسم از زبان خلایق
چو مفلسی که بود گنج شایگانش و لرزد.یوسفی جرباذقانی ( از آنندراج ).