عنس

لغت نامه دهخدا

عنس. [ ع َ ] ( ع مص ) خم دادن چوب را و برگردانیدن آن را. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و عنش به شین ، افصح است. ( از اقرب الموارد ). رجوع به عنش شود.
عنس. [ ع َ ] ( ع ص ) شتر ماده درشت اندام و نیک دم دراز. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). ناقه سخت و قوی ، و گویندماده شتری که دمش دراز گشته و موی آن بسیار باشد. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) عقاب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || صخره. ج ، عِناس ، عُنوس. ( اقرب الموارد ).
عنس. [ ع ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ عانس. رجوع به عانس شود.
عنس. [ ع ُن ْ ن َ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ عانس. رجوع به عانس شود.
عنس. [ ع َ ن َ ] ( ع مص ) نگریستن در عناس ( یعنی آیینه ) هر دم و هر ساعت. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
عنس. [ ع َ ] ( اِخ ) قبیله ای است از یمن که اسود عنسی کذاب ، از آنان باشد. ( از اقرب الموارد ). لقب زیدبن مالک بن اُدَد که پدر قبیله ای است از یمن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).
- مخلاف عنس ؛ روستایی است به یمن ، منسوب به عنس. ( از منتهی الارب ). مخلافی است در یمن ، منسوب به عنس بن مالک بن اُدَدبن زیدبن یشجب بن یعرب بن قحطان رهط اسود عنسی که در زمان پیامبر ( ص ) ادعای پیغمبری کرد.( از معجم البلدان ).
عنس. [ ع َ ] ( اِخ ) ابن مالک بن اُدَد. از مذحج ، از کهلان. جدی است جاهلی. و اسود عنسی و عماربن یاسر از نسل وی میباشند. ( از الاعلام زرکلی از جمهرةالانساب و السبائک ).

فرهنگ فارسی

ابن مالک بن ادد از مذحج از کهلان جدی است جاهلی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ارمنی فال ارمنی فال فنجان فال فنجان فال اعداد فال اعداد فال تخمین زمان فال تخمین زمان