لغت نامه دهخدا
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.رودکی.از بعد آن کیخسرو دل بر آن نهاد که یکبارگی کار افراسیاب سپری کند و چهار لشکر بزرگ ساخت. ( مجمل التواریخ ). || رهاندن. نجات دادن :
سپری کرد توانند ترا زآتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند.؟|| گذراندن. طی کردن : گفتا وزیر ملک چین بودم و عمر در خدمت او سپری کردم. ( مجمل التواریخ ). || نابود کردن. تارومار کردن : چون خروش بوق شنیدی بیرون آی تا سپاه دشمن سپری کنیم. ( مجمل التواریخ ). امراء، کمر بندگی دربستند تابه فر دولت او دشمنان را سپری کردند. ( مجمل التواریخ ).