سرشبان

لغت نامه دهخدا

سرشبان. [ س َ ش َ ] ( اِ مرکب ) رئیس شبانان. مهتر چوپانان :
بدو سرشبان گفت کای نامدار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار.فردوسی.بپرسید از آن سرشبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه.فردوسی.بپذرفت بدبخت را سرشبان
همی داشت با رنج روز و شبان.فردوسی.بس است فخر ترا اینکه بر رمه ایزد
بسان موسی سالار و سرشبان شده ای.ناصرخسرو.هر کجا کور دیده بان باشد
لاجرم گرگ سرشبان باشد.سنائی.گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب ازآنک
عدل او ماری ز چوب سرشبان انگیخته.خاقانی.سر تو زیبی که سروری همه را
سرشبان هم تو شایی این رمه را.نظامی. || ( اِخ ) پیغمبر. رسول :
معانی قرآن همی زان ندانی
که طاعت نداری همی سرشبان را.ناصرخسرو.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم