سبخ

لغت نامه دهخدا

سبخ. [ س َ ] ( ع مص ) دور شدن. ( منتهی الارب ). تباعد. ( اقرب الموارد ). || خواب سخت. ( منتهی الارب ). سخت خوابیدن. ( اقرب الموارد ). || فراغ. ( منتهی الارب ). فارغ بودن. ( اقرب الموارد ).
سبخ. [ س َ ب َ ] ( ع مص ) سبخ زمین ؛ بایر بودن آن. آباد نبودن زمین. ( از اقرب الموارد ).
سبخ. [ س ِ ب َ ] ( اِ ) نمک را گویند مطلقاً خواه در آدم باشد و خواه در طعام. ( برهان ) ( آنندراج ).
سبخ. [ س َ ب َ ] ( اِخ ) سه فرسخ میانه ٔجنوب و مشرق کنگان است. ( فارسنامه ناصری ص 261 ).

فرهنگ فارسی

سه فرسخ میانه جنوب و مشرق کنگان است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم