لغت نامه دهخدا
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.حافظ. || واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. ( از یادداشت مؤلف ) :
شما را چه رو می نماید در این
که بی نیکمردان مبادا زمین.نظامی.- رو نمودن چیزی ؛ آشکار شدن و به ظهور آمدن. ( آنندراج ) :
چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز
ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا.آصفی ( از آنندراج ). || روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. ( از یادداشت مؤلف ) :
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.مولوی.در میان گریه خوابش درربود
دید در خواب آنکه پیری رو نمود.مولوی.