دیوانه کردن

لغت نامه دهخدا

دیوانه کردن. [ ن َ /ن ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تباه خرد کردن. ناقص عقل ساختن. تجنین. اجنان. تخبط. ( ترجمان القرآن ) :
دیوانه کنی و پس گریزی
هشیار نه ای مگر که مستی.خاقانی.گفتم بگوشه ای بنشینم چو عاقلان
دیوانه ام کند چو پریوار بگذرد.سعدی.پیش پدرش فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا نیز دیوانه کرد. ( گلستان ).
دیوانه میکند دل صاحب تمیز را
هرگه که التفات پریوار میکند.سعدی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) تباه خرد کردن ناقص عقل ساختن .
تباه خرد کردن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم