دشمن گرفتن. [ دُ م َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) دشمن تراشیدن. مقابل دوست گرفتن. || دشمن شمردن. خصم تلقی کردن. تمقیت. مقاتة. مقت : ای پسرچون سلطان کسی را وزارت داد اگر چه وی را دوست دارددر هفته ای دشمن گیرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345 ). بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت چو آتش شد از خشم و در من گرفت.سعدی.دوستان دشمن گرفتی هرگزت عادت نبود جز درین مدت که دشمن دوست می پنداشتی.سعدی.گوئی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی خود را نمی شناسم جز دوستی گناهی.سعدی.ماقت ؛ دشمن گیرنده. مَمقوت ؛ دشمن گرفته. ( منتهی الارب ).