لغت نامه دهخدا
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم و در من گرفت.سعدی.دوستان دشمن گرفتی هرگزت عادت نبود
جز درین مدت که دشمن دوست می پنداشتی.سعدی.گوئی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی
خود را نمی شناسم جز دوستی گناهی.سعدی.ماقت ؛ دشمن گیرنده. مَمقوت ؛ دشمن گرفته. ( منتهی الارب ).