در فتادن

لغت نامه دهخدا

درفتادن. [ دَ ف ِ / ف ُ دَ ] ( مص مرکب ) درافتادن. درآویختن. روی آوردن. هجوم آوردن :
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار.فرخی.با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار درفتاده و اندک رمیده اند.سعدی.- بهم درفتادن ؛ بیکدیگر درآویختن. بهم درافتادن :
بهم درفتادند هر دو گروه
شدند از دد و دام و دیوان ستوه.فردوسی. || پیش آمدن. روی کردن. دست دادن :
ای دوست روزها به تنعم بروزه باش
باشد که درفتد شب قدر وصال دوست.سعدی.

فرهنگ فارسی

در افتادن در آویختن روی آوردن هجوم آوردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم