خورشید گون

لغت نامه دهخدا

خورشیدگون. [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) خورشیدفام. خورشیدمانند. همانند خورشید. روشن و تابان. درخشان :
بزرین عمود و بزرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سربسر.فردوسی. || افروخته رخ از شادی :
بدادش بسی پند و بشنید شاه
چو خورشیدگون گشت و برشد بگاه.دقیقی. || بینا :
بچشمش چو اندرکشیدند خون
شد آن دیده تیره خورشیدگون.فردوسی.

فرهنگ فارسی

خورشید مانند همانند خورشید
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم