خوب شدن

لغت نامه دهخدا

خوب شدن. [ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) شفا یافتن. علاج شدن. تندرست گشتن پس از بیماری. علاج پذیرفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خوب شدن زخم ؛ التیام یافتن آن.
|| نکو شدن. نیکو گردیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
شد خوب بنیکو سخنت دختر ناخوب
دختر بسخن خوب شود جامه به آهار.ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

شفا یافتن علاج شدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال تک نیت فال تک نیت فال اوراکل فال اوراکل