خم گرفته. [ خ َ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) خمیده. بخم. ( یادداشت بخط مؤلف ) : کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر.فرخی.زین خم گرفته پشت من و ابروان تو.منصور منطقی ( از رادویانی ).بوده برجیس چون دبیر او را چون کمان خم گرفته تیر او را.سنائی.