خط خط

لغت نامه دهخدا

خطخط. [ خ َ خ َ ] ( ص مرکب ) با خطها. مخطط. صاحب خطوط :
خطخط که کرده جزع یمانی را
بوی از کجاست عنبر سارا را.ناصرخسرو.|| کلمه امر که در فرمان دادن کسی را که ناگهان با نیزه حمله کند، استعمال کنند. ( از ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

با خطها مخطط
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال نخود فال نخود فال انبیا فال انبیا فال تاروت فال تاروت