ختم کردن

لغت نامه دهخدا

ختم کردن. [ خ َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بپایان بردن. منتهی کردن. اختتام. تمام کردن. به آخر رساندن. به انتهاء رسانیدن : و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد. ( نوروزنامه خیام نیشابوری ).
رو که جهان ختم کرده بر تو جهان داشتن.خاقانی.سعدیا قصه ختم کن به دعا
ان خیرالکلام قل و دل.سعدی.تمام ذکر تو ناکرد ختم خواهم کرد.سعدی.ختم سخن بدین دو بیت کردیم. ( گلستان ).
|| تکمیل کردن. کامل نمودن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - به آخر رسانیدن انجام دادن تمام کردن . ۲ - مهر کردن . ۳ - قر آن را از اول تا آخر خواندن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم