حقاق

لغت نامه دهخدا

حقاق. [ ح ِ ] ( ع اِ ) ج ِ حقة. || حقاق العرفط؛ نهال های درخت عرفط. ( منتهی الارب ). || خصام. || نزق الحقاق ؛خصومت کننده در چیزهای ادنی و ریزه. ( منتهی الارب ).
حقاق. [ ح ِ ] ( ع مص ) خصومت. خصومت کردن. دعوی حق خود کردن. محاقه. ( از منتهی الارب ).
حقاق. [ ح َق ْ قا ] ( ع ص ) حقه گر. آنکه حقه سازد. ج ، حقاقین ، حقاقون. ( مهذب الاسماء ) ( ملخص اللغات ) ( از منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

آنکه حقه سازد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال جذب فال جذب فال ابجد فال ابجد فال فنجان فال فنجان