حرونی

لغت نامه دهخدا

حرونی. [ ح َ ] ( حامص ) چگونگی حَرون. سرکشی :
گر دهر حرونیی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.خاقانی.نشاید برداز این ابلق حرونی.نظامی.روزی نفس را کاری بفرمودم حرونی کرد؛ یعنی فرمان نبرد. ( تذکرةالاولیاء عطار ).

فرهنگ فارسی

سرکشی سرپیچی توسنی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم