تن زده

لغت نامه دهخدا

تن زده. [ ت َ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) خاموش. ( ناظم الاطباء ). خموش. ( شرفنامه منیری ). کاغه. ( فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
در من نگاه کرد، چو گفتم چه کرده ام
گفت ای ندانمت که چه گویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چه گوید دستور شهریار؟انوری.چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده.مولوی.رجوع به تن زدن شود. || محجوب. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

خاموش . خموش .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم