بلادری. [ ب َ دُ ] ( ص نسبی ) منسوب به بلادر. رجوع به بلادرشود. || معجونی که از بلادر ترتیب دهند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به بلادر شود. || کسی که بلادر بسیار استعمال کند. ( فرهنگ فارسی معین ). || کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمدبن یحیی بن جابربن داودبغدادی ، مؤلف کتاب فتوح البلدان. ( فرهنگ فارسی معین ). مرحوم دهخدا در یادداشتی بخط خود چنین آرد: برای این کلمه [ به معنی درویش ] شاهد در جایی ندیده ام ، تنها در فرهنگ اسدی خطی که من از آن به «فان » رمز کرده ام در کلمه «خستوانه » گوید: خستوانه پشمینه ای بود که بلاذریان دارند و مویها از او آویخته : چون نگهش کنی در پس چنگ سرنهان تا شوی از بلای او شیفته بلادری.خاقانی.و رجوع به بلاذریان شود.
فرهنگ عمید
۱. ویژگی کسی که بلادر بسیار استفاده می کرد. ۲. (اسم ) معجونی که از بلادر درست می کردند. ۳. [مجاز] دیوانه.
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱-معجونی که از بلادر ترتیب دهند. ۲- کسی که بلادر بسیار استعمال کند . ۳- کسانی که بجنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمدبن یحیی بن جابربن داود بغدادی مولف کتاب فتوح البلدان .