برفتن

لغت نامه دهخدا

برفتن. [ ب ِ رَ ت َ ] ( مص ) دست دادن. میسر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : ایزد...مدت ملوک الطوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را بدان آسانی برفت. ( تاریخ بیهقی ). و رجوع به رفتن شود.
- برفتن کاری ؛ برآمدن آن. بحصول پیوستن آن. ( یادداشت مؤلف ):
گرانمایه کاری بفر و شکوه
برفت و شدند آن بآیین گروه.عنصری. || گذشتن. ( یادداشت مؤلف ) :
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.خسروی.|| زوال. و رجوع به رفتن شود.

فرهنگ فارسی

دست دادن میسر شدن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم