بخله

لغت نامه دهخدا

بخله. [ ب ُ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) خرفه. بقلةالحمقاء. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). فرفخ. ( دستوراللغة ). پرپهن. ( فرهنگ جهانگیری ). پرپهن. فرفخ. ( صحاح الفرس ). بیخله. تخمگان. خرفه. فرفخ. پرپهن. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). مویزاب. بخیله. رجله. فرفین. ( یادداشت مؤلف ) :
درآویزم حمایل وار یکسر خویش را بر وی
به گرد گردن و سینه اش کنم آغوش چون بخله.عسجدی ( از فرهنگ جهانگیری ).و رجوع به پرپهن و خرفه شود.

فرهنگ عمید

۱. = خرفه
۲. تخم خُرفه.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال لنورماند فال لنورماند فال تماس فال تماس فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی