لغت نامه دهخدا
- ادا کردن حق کسی را ؛ گزاردن حق او :
دولت حقوق من بتمامی ادا کند
هرگه که پیش شاه مدیحی ادا کنم.مسعودسعد.- ادا کردن دین ؛ گزاردن و پرداختن و توختن وامی را :
قرض است کرده های بدت نزد روزگار
تا در کدام روز که باشد ادا کند.؟ || بجای آوردن. گزاردن عبادت چون نماز :
کند بقبله تازی ز بهر کدیه نماز
بدل بقبله دهقان کند نماز ادا.سوزنی.|| مقابله کردن. مقابله بمثل کردن.