لغت نامه دهخدا
مقراضه بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را.خاقانی.شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.خاقانی.چو سوزن سنان سینه را دوخته
ز مقراضه مقراضی آموخته.نظامی.به مقراضه تیر پهلوشکاف
بسی آهو افکند با نافه ناف.نظامی.همه مقراضه های پرنیان پوش
همه زهرآبهای خوشتر از نوش.نظامی ( از گنجینه گنجوی ).از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضه فراخ آهنگ.نظامی. || نوعی از حلوا هم هست. ( برهان ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از غیاث ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). و رجوع به مقراضی شود. || مرادف مقراضک. ( آنندراج ) :
در رهگذر قاسم با حسن و ادب
گرعاشق دلخسته بیفتد چه عجب
زیراکه به هرگام بر آن خسته زند
تنگ شکر از دهان و مقراضه لب.نظام دست غیب ( از آنندراج ).