میناگری

لغت نامه دهخدا

میناگری. [ گ َ ] ( حامص مرکب ) میناکاری. میناسازی. شغل و عمل میناگر و میناکار. کار کردن با مینا :
هر سنگ را کز ساحری کرده صبا میناگری
از خشت زر خاوری میناش دینار آمده.خاقانی.رجوع به میناکاری و میناسازی شود. || کیمیاگری. ( ناظم الاطباء ) :
اینچنین اکسیرها اسرار تست
اینچنین میناگری ها کار تست.مولوی.دیده دل کو به گردون بنگریست
دیده کانجا هر دمی میناگریست.مولوی.|| ( اِ مرکب ) محل و جای میناکاری. محلی که استاد میناکار درآن جا کار کند.

فرهنگ فارسی

مینایی ( صفت ) ۱ - شیئی که بر روی آن میناکاری شده باشد. ۲ - آنچه برنگ مینا باشد. یا آسمان ( گردون ) مینایی . آسمان آبی سپهرلاجوردی : فروغ از تست انجم را براین ایوان مینوگون شعاع ازتست مرمه را برین گردون مینایی ( سنائی )
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم