نشستنگه

لغت نامه دهخدا

نشستنگه. [ ن ِ ش َ ت َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند :
کجا فرش را مسند و مرقد است
تهمتن بیامد به زابلستان
نشستنگهی ساخت در گلستان.فردوسی.نشستنگه فضل بن احمد است.فردوسی.نهادندبر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با تاج و فر.فردوسی.ده اشتر نشستنگه شاه را
به دیبا بیاراسته گاه را.فردوسی.نشستنگهی سازمش ز این سریر
که باشد بر او جاودان جای گیر.نظامی. || محل اقامت. مسکن :
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست.فردوسی.یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیکبخت.فردوسی.نشستنگه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران شدی.فردوسی.نشستنگهی ز آن طرف بازجست
که دارد نشیننده را تندرست.نظامی.|| مقر. مستفر. پای تخت :
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خویش اصطخر کرد.فردوسی.برآورده سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ.فردوسی.همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی.فردوسی.نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان.اسدی. || مجلس. بزم :
ز یک سو نشستنگه کام را
دگرسوی از بهر آرام را.فردوسی.چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند.فردوسی.بفرمود تا خوان بیاراستند
نشستنگه رود و می خواستند.فردوسی. || بارگاه. قصر :
نشستنگهی برفرازم به ماه
چنان چون بود درخور تاج و گاه.فردوسی.رخ شاه تابان به کردار هور
نشستنگهش را ستونها بلور.فردوسی.نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گوهر آراسته چون بهار.اسدی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم