لقی

لغت نامه دهخدا

لقی. [ل َ قا ] ( ع ص ) انداخته. ج ، اَلقاء. ( منتهی الارب ).
لقی. [ ل َ قی ی ] ( ع ص ) با هم دیدارکننده. || متصل شونده. || رجل لقی فی الخیر و الشر، مرد بسیار خیر و شر دیده. || شقی لقی ، از اتباع است. ( منتهی الارب ).
لقی. [ ل ِق ْی ْ ] ( ع مص ) لقاء. لقاءة. لقایة. لِقیان. لِقیانة. لُقی. لقیان. لقیة. لقیانة. لُقی . لُقی ً. لقاة. دیدار کردن کسی را. ( منتهی الارب ). دیدن. || رسیدن. || کارزار کردن. ( زوزنی ). || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد محدثان اخذ راوی است حدیث را از مشایخ ، چنانکه از شرح نخبه در بیان روایت اقران و مذیح ( کذا ) مستفاد میشود.
لقی. [ ل ُق ْی ْ ] ( ع مص ) دیدار کردن. ( منتهی الارب ). رجوع به لِقی شود.
لقی. [ ل ُ ی ی ] ( ع مص ) دیدار کردن. ( منتهی الارب ). رجوع به لِقی شود.
لقی. [ ل ُ قَن ْ ] ( ع مص ) دیدارکردن. ( منتهی الارب ). لِقْی ْ. رجوع به لِقْی ْ شود.
لقی. [ ل َق ْ قی ] ( حامص ) حالت و چگونگی لق بودن.
- لقی دندانها ؛ تزعزع آن. تحرک آن. تزلزل اسنان.

فرهنگ فارسی

منسوب به لق
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال نخود فال نخود فال احساس فال احساس فال اوراکل فال اوراکل