فکنده

لغت نامه دهخدا

فکنده. [ ف َ / ف ِ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف / نف ) افکنده. ( یادداشت مؤلف ). افتاده :
ورا من ندیدم پر از خاک و خون
فکنده بدانسان به خاک اندرون.فردوسی.از آن باغ تا جای پرموده شاه
تن بی سران بد فکنده براه.فردوسی.راست چو کشته شونده و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال.منوچهری. || گسترده.( یادداشت مؤلف ) :
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.بوشکور.اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چندگاه زیر پی آهوان سمن.دقیقی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال احساس فال احساس فال سنجش فال سنجش فال ای چینگ فال ای چینگ