لغت نامه دهخدا
قرظی. [ ق َ رَ ظی ی ] ( ع ص نسبی ) ( کبش... ) کبش جهنی. قچقار یمنی ، بدان جهت که یمن روئیدن گاه قرظ است. ( منتهی الارب ).
قرظی. [ ق َ رَ ] ( اِخ ) عبدالرحمان بن سعدبن عمار. از محدثان و از خاندان سعد قراظ مؤذن پیغمبر است. وی از پدران خود روایت کند و ابوبکر حمیدی و اسحاق طالقانی از او روایت دارند. ( انساب سمعانی ).
قرظی. [ ق َ رَ ] ( اِخ )محمدبن عماربن جعفربن عمربن سعد قراظ، معروف به کشاکش. از راویان است. وی از عم خود و شریک بن عبداﷲبن ابونمر روایت کند و معن بن عیسی و ابوعامر عقدی و سعیدبن منصور و گروهی دیگر از او روایت دارند. احمدبن حنبل گوید: در روایات وی باکی نیست. ( انساب سمعانی ).
قرظی. [ ق َ رَ ] ( اِخ ) محمدبن عماربن سعد قراظ. از محدثان است. وی از ابوحریره روایت کند و فرزند فرزندش محمدبن عماربن حفص ، و عمربن عبدالرحمان بن اسد از او روایت کنند. ( انساب سمعانی ).