لغت نامه دهخدا
مسکین طبیب را که سیه دید روی حال
کاهش به عقل نورفزای اندرآمده.خاقانی.جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست
آینه آسمان نورفزای از بخار.خاقانی.صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نورفزای صبحدم.خاقانی.بود گویا طفل نورفتار شعر تازه ام
کز لبم تا رفت بیرون بر زبانها اوفتاد.وهمی ( از آنندراج ).