گمرهی

لغت نامه دهخدا

گمرهی. [ گ ُ رَ ] ( حامص مرکب ) گمراهی. بی راهی. گم کردگی راه. غی. ضلالت. غوایت :
زده سر ز آیین و دین بهی
رسیده به دل کژی و گمرهی.فردوسی.تا زنده ای زی گمرهی
سازنده ای با ناسزا.ناصرخسرو.لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته ست
روز و شب از گمرهی به رنج و بلایی.ناصرخسرو.شد ز ماهان شریک ناپیدا
ماند ماهان ز گمرهی شیدا.نظامی.ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی و گمرهی.مولوی.آنچنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان رود در گمرهی.مولوی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال ای چینگ فال ای چینگ فال ارمنی فال ارمنی فال ماهجونگ فال ماهجونگ