لغت نامه دهخدا
به خون ناحق ما را چرا بمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم.ناصرخسرو.حق تعالی در آسمان ملایک را بمیراند و در جهان بجز جبرائیل نماند. ( قصص الانبیاء ص 16 ).
پدیدآور خلق عالم تویی
تو میرانی و زنده کن هم تویی.نظامی.کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسی را و هرگز ممیر.نظامی.نمانی گر بماندن خو بگیری
بمیران خویشتن را تا نمیری.نظامی ( خسرو و شیرین ص 428 ).- فرومیراندن ؛ نابود کردن. از میان بردن : و اگر ضمادی خنک یا قابض برنهند هم سبب علت را زیادت کند و هم حرارت غریزی فرو میراند و هلاک کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- میراندن دل ؛ افسرده و سرد و بی امید کردن آن : پس سلیمان به اندیشه فرو شد. آن مرد گفت خنده دل را بمیراند. ( قصص الانبیاء ص 174 ). و رجوع به مردن و میرانیدن شود.
|| خاموش کردن. کشتن. چنانکه شعله چراغ یا آتش را نابود کردن : بسته شود شکافها و ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنه ها را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ).