نیم جو

لغت نامه دهخدا

نیم جو. [ ج َ / جُو ] ( اِ مرکب ) کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای :
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جونکند آرزوی من.خاقانی.سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو
ببخشش زر و دستار بس گرانبار است.خاقانی.به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است.حافظ.قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است.حافظ.

فرهنگ فارسی

کمی . اندکی . مقداری بغایت قلیل . مختصری . ذره ای . خرده ای .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم