نورمند

لغت نامه دهخدا

نورمند. [ م َ ] ( ص مرکب )دارای نور. روشن. منور. پرنور. نورانی :
چون شاه روز بادی وچون شاه شب که زو
گه نورمند خاور و گه باختر شود.مسعودسعد.ای آفتاب ملک جهان از تو نورمند
تا تابد آفتاب ، تو چون آفتاب تاب.مسعودسعد.نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش حلم و سنگ تو کُه بردبار نیست.سنائی.همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایه پروردگار.خاقانی.

فرهنگ اسم ها

اسم: نورمند (پسر) (فارسی، عربی) (تلفظ: nurmand) (فارسی: نورمند) (انگلیسی: nurmand)
معنی: دارای نور، منور، روشن، پرنور، پور نور
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال انگلیسی فال انگلیسی استخاره کن استخاره کن فال تاروت فال تاروت فال احساس فال احساس