ملک العرش

لغت نامه دهخدا

ملک العرش. [ م َ ل ِ کُل ْ ع َ ] ( اِخ ) پادشاه عرش. خداوند عرش. فرمانروای عرش. کنایه از خدای تعالی و آفریدگار متعال. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
نتواند که جزای تو کند خلق به خیر
ملک العرش تواند که جزای تو کند.منوچهری.ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بدو بر بشمرد.منوچهری.از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوش خویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی.منوچهری.بنگر به سایرات فلک را که بر فلک
ایشان ز حضرت ملک العرش لشکرند.ناصرخسرو ( دیوان چ سهیلی ص 121 ).طغرای نکوکاری و منشور سعادت
نزد ملک العرش به توقیع تو بردم.برهانی.ملک العرش پس از قدرت رحمت بنمود
قدر و رحمت او خلق جهان را عبر است.امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 105 ).ای شاه جهان هرچه ترا کام و مراد است
تقدیر و قضای ملک العرش چنان است.امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 80 ).ز طعن و ضرب فلک دولتش ندارد باک
که عصمت ملک العرش پیش او مجن است.امیر معزی ( دیوان ایضاً ص 84 ).با عشق تو حیلت نتوان کرد که عشقت
حکمی است که بر ما ملک العرش قضا کرد.عبدالواسع جبلی.بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
این مهر و ماه را ملک العرش باد یار.خاقانی.من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید شما.خاقانی.از سر و پای درآیند سراپای نیاز
تا تعال از ملک العرش تعالی شنوند.خاقانی.چون ملک العرش جهان آفرید
مملکت صورت و جان آفرید.نظامی.ملک العرش بی چون جواب داد که یا محمد اگر تو نبودی یوسف را نیافریدمی. ( قصص الانبیاء ص 61 ).
ای ملک العرش مرادش بده
وز خطر چشم بدش دار گوش.حافظ.افتتاح سخن آن به که کنند اهل کمال
به ثنای ملک العرش خدای متعال.( ؟ ).

فرهنگ فارسی

پادشاه عرش . خداوند عرش .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم