مزجی

لغت نامه دهخدا

مزجی. [ م َ جی ی / ی ] ( ع ص نسبی ) آمیغی.
- ترکیب مزجی ؛ آن است که دو کلمه را که هریک معنی جداگانه دارند با یکدیگر ترکیب کنند و نام یک شخص نهند چون «معدی کرب » که هر دو کلمه نام یک شخص است و هرجزء دلالت بر معنی مستقلی ندارد. بخلاف ترکیب اسنادی.
مزجی. [ م ُ جا ] ( ع ص ) چیز اندک. مؤنث آن مزجات است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). هرچیز اندک و بی قدر. ( ناظم الاطباء ).
مزجی. [ م ُ زَج ْ جا ] ( ع ص ) کشتی به شتاب رانده شده. ( ناظم الاطباء ).
مزجی. [ م ُ زَج ْ جا ] ( ع ص ) رجل مزجی ؛ مردی که خویشتن را به گروهی چسباند که از ایشان نبود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). و مزلَّج. ( اقرب الموارد ). و رجوع به مزلج شود.

فرهنگ فارسی

مردی که خویشتن را به گروهی چسباند که از ایشان نبود
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال درخت فال درخت فال ابجد فال ابجد فال مارگاریتا فال مارگاریتا