مرجی

لغت نامه دهخدا

مرجی. [ م َ ] ( اِ ) به لهجه طبری ، عدس. مرجمک. ( یادداشت مؤلف ).
مرجی. [ م َ جی ی ] ( ع ص ) جنبان. مضطرب. ( ناظم الاطباء ).
مرجی. [ م ُ جی ی ] ( ص نسبی ) مرجی ٔ. منسوب به گروه مرجئه. رجوع به مرجئة شود.
مرجی. [ م ُ جی ی ] ( ع ص ) کسی که به تأخیر می اندازد کاری را که تعهد کرده است و درنگی می کند.( ناظم الاطباء ). نعت فاعلی است از ارجاء. رجوع به ارجاء شود. || نزدیک به زادن رسیده. گویند: ناقة مرجی و کذا ناقة مرجیة. ( ناظم الاطباء ). آبستنی که زمان وضع حملش نزدیک شده است . نعت فاعلی است از ارجاء. رجوع به ارجاء شود.
مرجی ٔ. [ م ُ ج ِءْ ] ( ع ص ) مرجئة. ( متن اللعة ). رجوع به مرجئة شود. || مرجی . مرجئة. ( از متن اللغة ). رجوع به مُرجی شود.

فرهنگ فارسی

از طایفه مرجثه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال چای فال چای فال تماس فال تماس فال حافظ فال حافظ