مزجاه

لغت نامه دهخدا

مزجاه. [ م ُ ] ( از ع ، اِ ) مزجات. صورتی از مزجاة است در استعمال شعرا به ضرورت قافیه :
برادران را یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت از ایشان بضاعت مزجاه
اگر بضاعت مزجات پشم و پینو بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم و گیاه.سوزنی.

فرهنگ فارسی

نوعی شعر

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُّزْجَاةٍ: اندک
ریشه کلمه:
زجو (۳ بار)
«مُزْجات» از مادّه «ازجاء» به معنای راندن و دفع کردن است و از آنجا که بهای کم و بی ارزش را شخص گیرنده از خود دور می سازد به آن «مُزْجات» گفته شده است.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال درخت فال درخت فال تاروت فال تاروت فال شمع فال شمع فال جذب فال جذب