پردانش

لغت نامه دهخدا

پردانش. [ پ ُ ن ِ ] ( ص مرکب ) از پهلوی ، اَویر دانشن . که دانش بسیار دارد. علاّمه :
فریدون پردانش و پرفسون
مر این آرزو را نبد رهنمون.فردوسی.جهاندیده پردانش افراسیاب
جز از چاره سازی نبیند بخواب.فردوسی.نبیره جهاندار کاوس کی
دل افروز پردانش و نیک پی.فردوسی.فراوان ببودند پیشش بپای
بزرگان پردانش و رهنمای.فردوسی.جهانجوی پردانش افراسیاب
بکُندز نشسته بخورد و بخواب.فردوسی.چنین گفت با نامور انجمن
بزرگان پردانش و رای زن.فردوسی.خردمند و با شرم و با فر و رای
جهان بین و پردانش و رهنمای.فردوسی.همه دیده کردند یکسر پرآب
از آن شاه پردانش و زودیاب.فردوسی.

فرهنگ عمید

آن که دانش بسیار دارد، دانشمند، علامه.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال چوب فال چوب فال سنجش فال سنجش فال تاروت فال تاروت فال درخت فال درخت