لغت نامه دهخدا
اَری خلل الرماد و میض جمر
و یوشک اَن یکون لها ضرام
فان لم یطفها عقلاء قوم
یکون وقودها جثث و هام.
( از نامه نصربن سیار حاکم خراسان به مروان حمار آخرین خلیفه اموی راجع به ابومسلم خراسانی ). || استخوان مرده. ( مهذب الاسماء ).
هام. ( اِخ ) قریه ای است در یمن که در آن معدن عقیق یافت شود. ( از معجم البلدان ).
هام. [ م م ] ( ع ص ) مهم. شورانگیز. مهیج. ( یادداشت مؤلف ): امر هام ؛ کار مهم. || حزن انگیز. اندوهگن. ( یادداشت مؤلف ) ( از منتهی الارب ).