گاه و بیگاه

لغت نامه دهخدا

گاه و بیگاه. [ هَُ ] ( ق مرکب ) وقت و بیوقت. گاه و بیگه. پیوسته. دایم. همواره :
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوکند.ناصرخسرو.براینسان بود یک هفته شهنشاه
بشادی و برامش گاه و بیگاه.( ویس و رامین ).من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم.سعدی ( گلستان ).حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه.حافظ.|| هیچ. اصلاً ( در جمله منفی ). گاه و بیگه. رجوع به گاه شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم