سرتراش

لغت نامه دهخدا

سرتراش. [ س َ ت َ ] ( نف مرکب ) سرتراشنده. موتراش. گرای. دلاک. سلمانی. آنکه موی مردم تراشد :
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام.نظامی.|| دختری سخت کولی و بسیاربانگ. زن یا دختر سلیطه و بدزبان. زن یا دختر بلندآواز و بددهان. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

کسی که موی سر دیگران را می تراشد، سلمانی.

فرهنگ فارسی

سر تراشنده مو تراش گرای دلاک سلمانی یا دختری سخت کولی و بسیار بانگ .
( صفت ) آنکه سر و صورت مردم را اصلاح کند سلمانی گرا .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم