ستاننده

لغت نامه دهخدا

ستاننده. [ س ِ ن َن ْ دَ / دِ ] ( نف ) صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده :
ستاننده را گفت بهرام گرد
که این جرم چونین شمردی تو خرد.فردوسی.سپهدار مرز ونگهدار بوم
ستاننده باژ سقلاب و روم.فردوسی.ستاننده چابک ربائیست زود
که نتوان ستد باز هرچ آن ربود.اسدی.آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود
زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.ناصرخسرو.خواب رباینده دماغ از دماغ
نور ستاننده چراغ از چراغ.نظامی.- ستاننده جانها ؛ عزرائیل. ملک الموت : جان شیرین وگرامی بستاننده جانها داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383 ).
- ستاننده داد :
ستاننده دادِ آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.سعدی. || تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح :
ستاننده شهر مازندران
گشاینده بند هاماوران.فردوسی.

فرهنگ عمید

کسی که چیزی از دیگری بستاند، گیرنده.

فرهنگ فارسی

گیرنده اخذ کننده یا ستاننده تدبیر . قابل تدبیر .
از مصدر ستدن تسخیر کننده تصرف کننده فاتح
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال احساس فال احساس فال چای فال چای فال درخت فال درخت