ماتمی

لغت نامه دهخدا

ماتمی. [ ت َ ] ( ص نسبی ) عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ماتم دیده. ( آنندراج ) :
تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی
شبنم شده ست سوخته چون اشک ماتمی.رودکی.جهان چیست ماتم سرایی درو
نشسته دو سه ماتمی روبرو.( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).|| آنکه در محفل عزا حاضر آمده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || سیاه پوش. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- منسوب به ماتم . ۲- ماتم دیده .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم