لغت نامه دهخدا
به یکی تیر همی فاش کندراز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گلزار.عسجدی.حیلت و رخصت بدین در فاش کرد
مادر دیوان به قول بی ثبات.ناصرخسرو.مکن گفتمت مردی خویش فاش
چو مردی نمودی مخنث مباش.سعدی ( بوستان ).مکن عیب خلق ای خردمند فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش.سعدی ( بوستان ).فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی زایشان.اوحدی.رجوع به فاش شود.