غنمی. [ غ َ ن َ ] ( ص نسبی ) منسوب به غَنَم. رجوع به غَنَم شود. || آنکه طبیعت و خصیصه ٔگوسفند را داشته باشد. گوسفندصفت. ( دزی ج 2 ص 229 ). غنمی. [ غ َ ] ( اِخ ) ابن مالک نجار. از انصار بود. ( از تاج العروس ). غنمی. [ غ َ ] ( اِخ ) سهل بن رافعغنمی خزرجی از جمله انصار بود. ( از تاج العروس ).
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی غَنَمِی: گوسفند من ریشه کلمه: غنم (۹ بار)ی (۱۰۴۴ بار) (بر وزن فرس) گوسفند. . و از گاو و گوسفند بر یهود پیه آنها را حرام کردیم . آن عصای من است، بر آن تکیه میکنم، با آن برگها را برای گوسفندانم تکانم میدهم، این لفظ شامل مطلق گوسفند و بز است و از خود مفرد ندارد، واحد آن شاة است.